ریزوریوس



ساعت 8:07 شب 22 فروردین

موزیک در حال پخش: تصنیف امشب شب مهتابه با صدای سیما مافیها

بعد از مدت ها دست به تایپ شدم و اومدم سراغ وبلاگ .

چرا ننوشتم؟ دچار بیماری "مزخرف انگاری نوشته ها " به طور مزمن شدم! این بیماری رو قبلا به صورت حاد داشتم که چند مدتیه به طور مزمن گریبانم رو گرفته و اذیتم می کنه.

طی این مدت که ننوشتم چه اتفاقاتی افتاده؟ همه چیز خوبه در کل . اتفاقات قابل نوشتن زیادی برام افتاده. پیش نویس های زیادی تو پنل دارم که تا نصفه نوشتم و بعد گفتم ولش کن! تو نه نویسنده ای، نه جامعه شناس و نه چیزی که بخوای در این باره اظهار نظر کنی! و جلوی خودمو گرفتم. اما من بارها گفتم بدون نوشتن و ثبت کردن میمیرم:) . هر اتفاقی که می افتاد یا تو کانال پرایوتم می نوشتم که ممبری نداره، یا تو کانال پرایوت دیگه م که اندک ممبری داره و میخونن منو و یا تو ذهنم با صدای بلند بازگو میکردم و تحلیل ها و افکارم رو راجع به اتفاقات اطرافم به خودم میگفتم!

سعی کردم ترک کنم این عادت فکر کردن و نوشتن رو. اما نهایت موفقیتم این بوده که وقتی دارم مسائل اطرافم رو تحلیل می کنم و به زندگی و شرایط خودم تعمیم میدم، مچ خودمو بگیرم و به خودم بگم بسه دیگه! چقدر چرت و پرت میبافی! و بدون توجه به این ندای درونی دوباره به افکارم ادامه بدم!

شاید مهم ترین اتفاق دراین مدتی که ننوشتم این بوده که نبود مادربزرگم رو حس کردم و فهمیدم که دیگه پیش ما نیست. بله یکسال بود که داشتم خودمو گول میزدم. نمیرفتم خونشون، زنگ نمیزدم به بابابزرگم و وقتی هم اون زنگ میزد، حرفی از مامان بزرگ نمیزدم و با خودم خیال میکردم حتما خونه نیست؛ حتما رفته بیرون یه کاری داره؛ نبودنش برام مثل همه این سال هایی که دور بودیم از هم بود، نه یه نبود همیشگی . یه سال و بیشتر گذشته و دیگه نمیتونم خودمو گول بزنم. حس نبودن همیشگیش اصلا خوب نیست . سعی می کنم کنار بیام باهاش.

و اما چرا شروع کردم به نوشتن؟ شاید مهم ترین دلیلش فصل چهاردم کتاب "خودت باش دختر" باشه . این فصل درباره دروغی با عنوان " من یک نویسنده مزخرفم" صحبت می کنه. با این حقیقت روبرو شدم که حتی نویسنده های کتاب های پرفروش هم اغلب اوقات با این فکر که "نکنه دیگران نوشته های منو دوست نداشته باشن" مبارزه میکنند. با نوشتن تک تک کلمات این پست با خودم میگفتم اگه این کلمه ای که استفاده می کنم خوب نباشه چی؟ اگه این مطلبی که نوشتم به نظر بقیه افتضاح بیاد چی؟ اگه کلا حال همه رو با این کلمات به هم بزنم چی؟ و بعدش این جملات تو ذهنم تکرار می شد:

-نظراتی که دیگران درباره ام می دهند هیچ ربطی به من ندارد

- وقتی چیزی را با تمام وجود خلق می کنید، این کار را می کنید چون نمی توانید انجامش ندهید. آن را خلق می کنید چون باور دارید اثر شما لیاقت بودن در این دنیا و دیده شدن را دارد. کار و تلاش می کنید و بعد چشمانتان را می بندید و دعا می کنید اثرتان مورد توجه قرار بگیرد. اما یک نکته در مورد اثر خارق العاده ای که خلق کرده اید وجود دارد : شما آن را خلق کرده اید چون استعداد خدادادی خلق آن را دارید. شما آن را به عنوان هدیه برای خودتان و به کسی که استعداد و توانایی آن را به شما بخشیده خلق کرده اید. اما نمی توانید کاری کنید که همه ی آدم ها آن را دوست داشته باشند یا درک کنند.باید انگیزه ی خلق آن را داشته باشید حتی اگر همه دوستش نداشته باشند حتی اگر عده ای از آن متنفر باشند.

و در پایان اگر گاهی خودتون رو سرزنش می کنید، گاهی حس میکنید خوب نیستید، این کتاب به زبان روان رو براتون پیشنهاد می کنم: خودت باش دختر- ریچل هالیس

پایان : 8:37


امروز مثل همیشه به زور از خواب بیدار شدم (فی الواقع بیدارم کردن) و سریع مقنعه و پالتوم رو پوشیدم و آماده شدم که برم . مامانم یه نگاه به سر و صورتم کرد و گفت اگه وقت کردی یه رژم بزن! حال نداشتم و گفتم حالا ببینم تو دانشگاه میزنم یا نه. رسیدم کلاس و کیفمو گذاشتم و رفتم دستشویی که یه رژ بزنم! چراغ دستشویی رو روشن کردم و دختری که اونجا بود ازم تشکر کرد (بلد نبود چطوری روشن کنه)

رژم رو که زدم، یه دختر دیگه بهم گفت: خوشگلی ولی با رژ خوشگلتر میشی .

حالا من خوشگل نیستم از نظر خودم . ولی میخوام بگم جملات خوب رو از هم دریغ نکنیم . مخصوصا اول صبح . شاید کلمات مثبت ما، روز یه نفر رو ساخت:) 


تحلیل کردن و نتیجه گرفتن همیشه برایم لذت بخش بوده و هست . کوچکترین حرف ها و حرکات دیگران را در ذهنم ثبت میکنم و شروع میکنم به ربط دادن موضوع ها به یکدیگر و گرفتن نتیجه ای کلی . گاهی آنقدر ذهنم پر می شود که بی توجه ترین می شوم به اطرافم. گاهی به قدری غرق در افکارم هستم که متوجه مکان و زمان نمی شوم و به خودم که می آیم، خود را جایی پیدا میکنم که نمیدانم چگونه از آنجا سر در آورده ام!

مدتی سعی کردم هر آنچه به ذهنم می رسد را ثبت کنم. به خودم که آمدم دیدم، چند هفته است فقط می نویسم و می نویسم . نوشتن آشفتگی ذهنی ام را کم میکرد. کانال تلگرامم پر است از نوشته ها و نتیجه گیری هایم. نوشته هایی که حتی برنگشتم بار دیگر بخوانمشان. چون فقط می نویسم که آرام تر شوم. هنوز هم کانال پرایوت تلگرامم مهم ترین منبع آرامش من است. هر موقع که افکار مختلف به سمتم هجوم می آورند، شروع میکنم به نوشتن در کانال . حالا چرا کانال؟ چون سهل الوصول تر است.

این مقدمه را نوشتم تا علت کم کار بودنم در وبلاگ را توضیح دهم. این روزها افکارم آشفته تر است . انقدر به موضوعات مختلف فکر میکنم که نمیدانم کدام را بنویسم. درباره موضوعات مختلفی فکر کردم و دلم میخواست بیشتر تحقیق کنم و بیشتر بنویسم. راستی نگفتم، دنبال کردن پیج های فمینیستی اینستاگرام افکارم را آشفته تر هم کرده است. به موضوعاتی مثل کودک همسری، بکارت،مهریه، پذیرفتن نقش والدی، حجاب اختیاری و . ساعت ها فکر میکنم، مطالب موافق و مخالف را میخوانم و سعی میکنم به نتیجه برسم. هم میخواهم درباره این موضوعات بنویسم و هم جرئتش را ندارم. چون میدانم اطلاعاتم کم است و باید بیشتر و بیشتر مطالعه کنم. پرایوت نبودن وبلاگ و بیشتر بودن خواننده هایش شهامتم را برای نوشتن کم کرده است. ساعت ها فکر میکنم و شروع میکنم به نوشتن؛ اما نمیتوانم گزینه "انتشار" را فشار دهم. و این عدم قطعیت و اعتماد بیشتر ناراحتم میکند. از عدم قطعیت نوشتم. همه چیز را بارها زیر سوال میبرم و به هیچ چیز مطمئن نیستم. ممکن است افکار و عقاید منِ دیروز و منِ امروز متفاوت باشد. خواندن کتاب و مطلبی جدید مرا به فکر فرو میبرد و حتی ممکن است نظرم راجع به یک موضوع عوض شود. نمیدانم این انعطاف پذیری خوب است یا بد. حتی نمیدانم اسمش انعطاف پذیری است یا حماقت. و حتی الان به قدری به همه چیز شک دارم که مطمئن نیستم جملاتم از نظری نگارشی درست هستند یا نه!

این عدم قطعیت و اطمینان به شدت آزارم می دهد. دلم می گوید، این مطلب را هم مثل همه ی مطالبی که نوشتی تایید نکن ؛ شاید بعدا پست بهتری نوشتی و این چرندیات ارزش منتشر شدن ندارند. اما میخواهم این بار به حرف دلم گوش نکنم و این بازی کثیف "عدم انتشار پست ها" را تمام کنم. 

پ.ن : عنوان از فاضل نظری


امتحاناتم دیروز تموم شد. به هر نحوی که بود .

اولین کاری که بعد از امتحان کردم این بود که زنگ بزنم یه وقت آرایشگاه بگیرم. بعدش خوابیدم تا 9 شب:)

یه حس دلتنگی و پوچی عجیبی دارم . 

امیدوارم زود تر به حالت نرمال برگردم . این روزا خیلی به مرگ فکر میکنم و بغض می کنم.

پ.ن : عنوان از بیدل


یکی از دردناک ترین خبرهایی که تا الان شنیدم، مرگ حسین محب اهری بود . اون فیلمش که دستمال دستش گرفته و با آخرین توانی که براش باقی مونده داره می رقصه ، اشکمو درآورد .
میدونید چیه ، یه سلبریتی مردمی همیشه تو قلب مردم جا داره. شاید خوشگل نباشه، شاید خوش تیپ نباشه، شاید پولدار نباشه، اما مردمی بودن یه چیز دیگست . یه سریا تو قلب مردم جا دارن و هیچ وقت هم بیرون نمیرن از قلب مردم. این آدما کسایی هستند که نقاب به چهرشون نمیزنن . خودِخودِ خودشونن . نقش بازی نمیکنند . اهل تجمل نیستند . مهربونی شون نه برای شوآف که بخشی از وجودشونه. خودشونو به زور مهربون نشون نمیدن . این آدما مهربونی رو تعریف میکنند.
حسین محب اهری از این آدما بود به نظرم. امیدوارم همونطور که با روح شاد زندگی کرد و به بقیه هم این شادی رو هدیه داد، بعد از آسمونی شدنش هم روحش پیش خدا آروم بگیره و همینطور شاد بمونه.
اگه حوصله داشتید، یه فاتحه هم براش بخونید.
پ.ن : درگیر امتحاناتم . برای همین کم پیدام. امتحانا خیلی فشرده است. معاون آموزشی دانشگاه (البته نمیدونم سمتش چیه. همونی که برنامه ریزی های آموزشی دست اونه:/) دو ترمه عوض شده و تمام تلاشش رو برای هرچه فشرده تر بودن امتحانا انجام میده. با عوض شدن برنامه هم موافقت نمیکنه و تنها حرفش اینه : طول ترم بخونید. 
حالا مهم نیس. هر چی که آدمو نکشه، قوی تر میکنه:))))

 با دانش آموز پشت کنکوریم که یک ساله پشت کنکور مونده صحبت میکنم و بحث رو به سمتی می برم که از روزایی که خوب میخونده و کارایی که میکرده حرف بزنه تا ایده بگیرم برای به کار بردن روش هایی برای افزایش ساعت مطالعه و انگیزه اش.

با اینکه چی گفت و چه برنامه هایی ریختیم کاری ندارم . داشت از خاطراتش تعریف میکرد. میگفت معمولا معلم هامون سخت نمیگرفتن و منم نمیخوندم. فقط اون درسایی ک علاقه داشتم رو میخوندم. اما یه جایی معلم هاش سخت گیرتر میشن و اینم خیلی پیشرفت میکنه. میگه تا قبل از اون نمراتش برای بیشتر درس ها ۱۳،۱۴،۱۵ بوده. با توجه به مادر سخت گیری که داره برام سوال شد که چرا خانواده اجبارش نمیکردن برای نمره خوب گرفتن! پرسیدم. گفت که کارنامه هامو قایم میکردم. شماره ای که مدرسه از اون شماره نمرات رو به گوشی والدین میفرستادن رو گذاشته تو بلاک لیست و هر کدوم از کارنامه هاش رو یه جایی که به عقل جن هم نمیرسیده قایم میکرده! نمی نویسم کجا، ک بد آموزی نداشته باشه یاد نگیرید! حتی این بشر رتبه کنکورشم قایم کرده از والدینش. فکر کن؟ اینترنت رو دست کاری کرده که نتونه آنلاین بشه موقع اعلام رتبه ها توسط سازمان سنجش و خیلی عادی و طبیعی و با غر غر رفته کافی نت. از کارنامه کنکور دوستش که رتبه خوبی داشته استفاده کرده و با فوتوشاپ یه کارنامه تر و تمیز درست کرده و اون کارنامه رو آورده خونه. و الان مادرش فکر میکنه گل پسرش با رتبه ۵۰۰۰ پشت کنکور مونده. درحالی که رتبه اش ۲۰۰هزار بوده:/

بعد شما فکر کن هربارم که قراره من با مادرش تلفنی صحبت کنم ، یادآوری میکنه که اون قضیه رتبه کنکور رو لو ندیدا:))))

اینا گوشه ی کوچیکی از کلک هایی هست که به پدر و مادرش زده:))) . 

بعد حالا جالب اینجاس که یه بار که داشتیم با هم صحبت میکردیم، میگفت سست شدم و نمیتونم درس بخونم. میگم چرا؟ میگه تمرکز ندارم. میگم به چی فکر میکنی؟ میگه به دوستام که صبح تا شب تو گیم نت هستن و فقط تفریح میکنند. گفتم خب تو چرا نمیری تفریح کنی؟ خیلی سخته مامانت رو بپیچونی بری گیم نت؟ :))) (باور کنید نمیتونستم خودمو نگه دارم تیکه نندازم:/) . میگه نه کار سختی نیست ولی خب من دوست دارم درس بخونم و پیشرفت کنم. تو دلم گفتم پس زر نزن ولی به خودش نگفتم:)))) . به خودش گفتم پس انتخاب تو اینه که بشینی و برای آینده ات تلاش بکنی. وگرنه علافی کردن و کارایی که بقیه وقتشون رو باهاش میگذرونن ، کار خیلی سختی نیست. به هدفت احترام بذار و تلاشت رو بکن و از این چرت و پرتا:/

کلا پسر خوبیه. دوسش دارم. حتی براش کتاب خریدم و براش فرستادم ^_^ (وضع مالیشون خوبه ها اما کتابو پیدا نمیکرد ، خودم براش فرستادم و دوست داشتم که عنوان کادو داشته باشه). 

خلاصه که بعد از اینکه کنکورش رو داد حتما شمارش رو نگه میدارم، اگه عملیات پنهون کاری چیزی داشتم ازش م بگیرم:/ . انقدر که حرفه ایه.


ولی من هنوز تو کف بارداری دختر ۱۲ ساله با دو گیگ اینترنتم .

به جای اینکه بیان و روی شیوه های تربیتی و ناآگاهی دختره بحث کنند، کل تلگرام و فضای مجازی رو زیر سوال میبرن. زیبا نیست؟ 

یکی از کاربرای توییتر، پیام سال ۲۰۱۵ ش رو کوت کرده بود که نوشته بوده:

‏حیرت انگیزه! مومن نسب ترسناک فضاسازی میکنه، میگه دختر 7ساله  از وقتی وایبر نصب کرد ظرف دو هفته چندتا مرد اومدن خونه اش! 

ترسناکه این آدم


مومن نسب همینیه که بحث دو گیگ و بارداری رو چند روز پیش مطرح کرده:)). من واقعا دیگه نمیدونم چی بگم:))) . همین آدما دارن برای ما تصمیم میگیرن:) این حیرت انگیز تره.


لپ تاپی که از سال ۸۹ همد، در آستانه خراب شدنه:(

یادتونه اواخر تابستون یه قحطی اومده بود؟ اون موقع لپ تاپم خراب شد! به شدت داغ میکرد. فنش به کل خراب شده بود. قطعات لوازم الکترونیکی هم هیچ جا پیدا نمیشد:/ . خلاصه یه فن پیدا کردیم براش . اما بازم فن خوب کار نمیکنه و در آستانه خراب شدنه دوباره:(

گیم او ترونز رو که نصفه ول کرده بودم دوباره شروع کردم (چون که میدترم نزدیکه و به هر حال یه جوری باید گند بزنم به نمرم:)) . اواسط اپیزود ۹ سیزن ۲ بودم که دیدم لپ تاپ از شدت گرما داره میسوزه! و خب خاموشش کردم طبیعتا. اما از کنجکاوی دارم میمیرم . آیا استنیس میتونه جافری رو شکست بده؟ آیا جافری میمیره؟ متاسفانه یخورده جلوتر زدم و قسمت آخر سیزن ۷ رو دیدم و میدونم اون ملکه بدذات نمیمیره:/ اما امیدوارم جافری از بین بره:( و سانسا کمتر درد بکشه:(


۸ جلسه جزوه کرم شناسیه که به شدت دارای جزئیاته و سخته. هر جوری حساب کردم، دیدم دونه دونه بخونم مغزم میپوکه! در نتیجه چند تا نمونه سوال در آوردم و اسم هر انگلی که روی سوال آورده شده یا جواب صحیح مربوط به اون هستش رو میخونم.
جزوه ی مربوط به پاراگونیموس وسترمانی رو تو خونه جا گذاشتم ‌. اومدم تو نت سرچ کنم که گرفتار شدم :)))))
گفتم بیام یه اعلام حضوری هم اینجا بکنم .
قارچ رو هم نگه داشتم برای شب امتحان! شنیدم تعداد صفحات جزوات کمه! (بله هنوز جزوه ها رو نگرفتم)
پ.ن : شما فکر کن کسی که برای کنکور و حتی امتحان نهایی، قارچ و آغازیان و این مزخرفات رو نخونده (گیاهی رو دوست داشتم ولی این چند تا رو نه!) ، بیاد تو دانشگاه چرخه ی زندگی و بیماری زایی و ‌. چند تا کرم و قارچ و کوفت و زهرمار رو با جزئیات بیشتر بخونه . نمیشه دیگه. میشه؟
لازم به ذکر است سوالات مربوط به این فصول مزخرف (۱۰ و ۱۱ پیش دانشگاهی) رو نه تو امتحان نهایی جواب دادم و نه تو کنکور! و با خودم میگفتم اگه قراره پزشکی با قارچ و آغازیان به دست بیاد، نمیخوامش! چه میدونستم قراره سه واحد انگل شناسی پاس کنم! 

ماه رمضون داره شروع میشه و موندم منی که به ازای هر قدم راه رفتن نیاز به اب خوردن پیدا میکنم، چطوری قراره دووم بیارم؟

شاید یکی دو روز روزه بگیرم (صرفا برای تهذیب نفس و این داستانا) . اما انصاف نیس تو این روزای گرم و طولانی، تشنگی بکشم:(  به خاطر اینکه بقیه روزه هستند .


این پست در جواب کامنت یکی از دوستان نوشته شده. دوستی که گفت بهتره کامنتش خصوصی بمونه:)


قبل از اینکه به مشکلی که شما داری جواب بدم، میخوام از آنچه که روزهای اول دانشگاه بر من گذشت بنویسم . از احساس متناقض و بدی که ترم اول و دوم نسبت به خودم و رشتم داشتم . به همه ی اینا اینم اضافه کن که تا ترم سه نتونسته بودم با رتبه کنکورم کنار بیام:) . سه ترم با خودم کلنجار میرفتم و احساس بدی نسبت به دانشگاهی که قبول شده بودم و رتبم داشتم . از اینکه نتونسته بودم از توانایی هام به میزان کافی استفاده کنم . تا ترم سه همچنان عذاب وجدان روزایی که خوب درس نخونده بودم و یک ماهی که سال کنکور از دست داده بودم با من بود.

8 صبح شنبه ، روز اول دانشگاه، وارد کلاس آناتومی شدم. نحوه تدریس استادمون طوری بود که برای دانشجویی که از دبیرستان پا شده اومده، قابل فهم نبود. جلسه اول ترمینولوژیه وبقیه استادا طوری درس میدن که دانشجو فقط با اصطلاحات آناتومی آشنا بشه. اما ما نه تنها با چیزی آشنا نشدیم، بلکه کاملا گیج طور از کلاس خارج شدیم! 

اون روز کلاسم ساعت 4 تموم شد و اومدم خونه و از شدت خستگی تا 10 خوابیدم! شروع کردم به پیاده کردن ویس و جزوه نوشتن. 4 ساعت تمام، گری و اسلاید و گوگل جلوم بودن تا بفهمم استاد چی میگه! توی این 4 ساعت فقط تونستم نیم ساعت از جزوه رو پیاده کنم:)))) . انقدر خسته شدم که دیگه بیخیال یک ساعت باقیمونده شدم و گرفتم خوابیدم! فرداش 8 صبح بافت داشتیم، و 10 دوباره آناتومی. حین پرسش و پاسخ استاد متوجه شدم که superfacial fascia که دیشب دربارش خونده بودم دقیقا چیه! یخورده هم بافت شناسی کمکم کرد تا بفهمم همون لایه زیر skin و هیپودرمی هست که تو بافت خوندیم. مفهوم همین فاسیای سطحی تو جلسه اول آناتومی عملی دیگه برام کامل جا افتاد! وقتی که استاد پوست رو زد کنار و فاسیای سطحی رو نشون داد!

بیا این اتفاقات رو تحلیل کنیم و یخورده به شرایط دیگه تعمیمش بدیم.

اولین چیزی که از این خاطراتم میشه فهمید اینه که کمال گرایی در تک تک جملاتش موج میزنه:) (اینکه من موقع نوشتن تک تک جملا ت هدفم این بود این کمال گرایی رو به عنوان عامل اصلی تمام حس های بد معرفی کنم هم بی تاثیر نیست:دی). از حس  وحالم که نسبت به دوران کنکور نوشتم بگیر تا نحوه ی جزوه نوشتنم .

سه ترم حس و حال بد نسبت به رتبم داشتم چون نتونسته بودم کامل از همه ی روزهام استفاده کنم و یه سری کم کاری هایی داشتم. حالم خوب نبود چون کامل نبودم . چون عذاب وجدان این کامل نبودن همیشه همراهم بود.

نوشتن نیم ساعت از یک جزوه ی یک ونیم ساعته، 4 ساعت برام طول کشید چون میخواستم هر جمله ای که استاد میگه رو کامل بفهمم! و بعد بنویسمش! شاید 4 بار به یک جمله گوش میدادم و بعد میرفتم تو اسلاید و کتاب و گوگل راجع به اون یک جمله میخوندم و بعد ترکیب همه شون رو وارد جزوه میکردم! و تهش هم آخر جزوه یا تو جلسات بعدی میفهمیدم که تلاش من برای کامل یادگرفتن بیهوده بوده چون کامل یادگرفتنی وجود نداره . یادگیری به مرور زمان تکمیل میشه .

چون برای جزوه نوشتن پدرم به شدت دراومده یکم بیشتر میخوام درباره جزوه نوشتن بنویسم:) . ما یه همکلاسی داشتیم که موقعی که هیچ کدوممون نمیتونستیم برای آناتومی جزوه بنویسیم، اون سه ساعت بعد از کلاس جزوه ش رو تو گروه میذاشت و بچه ها جزوه اونو می خوندن. تایم زیادی برای جزوه نوشتن نمیگذاشت. جزوه ش رو پاک نویس نمیکرد و از  قلم خورد ها و اشتباهاتی که داشت خجالت نمیکشید. من اعتماد به نفس اینو نداشتم که جزوه ناقص تحویل بچه ها و حتی خودم بدم! و برای هر کلمه کلی سرچ میکردم! اما اون بعضی جاها رو راحت خالی میذاشت و حتی بعضی کلمات رو با spell اشتباه می نوشت! برای درست نوشتن کلمه های انگلیسی هم حتی وقت نمیداشت. اما استمرار داشت و همیشه سه چهار ساعت بعد از کلاس جزوه رو تو گروه میذاشت. نتیجه چی شد؟ اون با اینکه گری نخونده بود، با همین جزوه نوشتن توی میدترم از 4، 3.9 شد و من 1.2 :))) . چون سعی میکردم همه چیز رو کامل یاد بگیرم! و نمیتونستم کامل یادبگیرم! درنتیجه وسط کار بیخیال می شدم. خسته می شدم . من گری خونده بودم و تحقیق کردم هرکی گری خونده بود زیر 2 شده بود. چون جزوه بسیار متفاوت تر از گری بود:) .

علت کم درس خوندن من در ترم اول این بود که میخواستم خوب باشم! میخواستم همه چیز رو یاد بگیرم! سراغ رفرنس های سنگین میرفتم:) فکر میکردم هرکی رفرنس نخونه بیسواده و . ! نتیجه این میشد که شروع میکردم به درس خوندن و چون نمیتونستم نتیجه مطلوبم رو بگیرم ناامید میشدم. از یه جایی به بعد مغزم یادگرفته بود که وقتی قراره شروع کنم به درس خوندن، کار سنگینی در پیش داره. پس هر موقع میخواستم درس بخونم حواسم رو پرت میکرد:) و نمیتونستم شروع کنم . مشغول کارهای دیگه میشدم.

میخوام برای توصیف حال خودم در اون روزها، از واژه های خودت استفاده کنم .


الان من موندم و بی انگیزگی و سستی و بی حوصلگی


دقیقا این حس و حال من اواسط ترم اول بود . من مونده بودم، سستی و بی حوصلگی . مخصوصا بعد از خراب کردن میدترم آناتومی. بیوشیمی و بافت رو خوب داده بودم البته . چون میدونستم چی بخونم و مطالب سنگین نبودن. اما بعد از حماسه آناتومی، دیگه نیمه دوم ترم، به زور خودمو مجبور به درس خوندن میکردم . خیلی وقتا هم موفق نمیشدم:)


درجاتی از کمال گرایی و تمایل به عالی بودن رو در نوشته های تو هم میشه دید. مثلا:

من سال قبل همین موقع ها بود مستند راه قریب رو دیدم و گفتم و نوشتم(در دفترچه ام) که هیچوقت اینطوری نمیشم و یه دکتر خیلی خفن و با معلومات بالا میشم و اینطور حرفا


من بهت نمیگم به این فکر نکن که قراره دکتر خوبی بشی، نمیگم هدف نداشته باش. اتفاقا هدف داشتن خیلی هم خوبه. اما فکر میکنم مشکل تو اینجا باشه که فکر میکنی برای تبدیل شدن به یه دکتر خفن، باید کارای خفن و عجیب غریبی هم بکنی . خودتو قانع کن به خوندن جزوه ها و اگه نیاز شد یه چند صفحه رفرنس هم برای فهم بیشتر.

اینم بگم که این درسایی که الان میخونید، خیلی ربطی به کار آینده تون ندارن. من واقعا نمیفهمم چرا باید یه دانشجوی دندون پزشکی مثلا بشینه بیوشیمی بخونه؟:/ خودتو اذیت نکن خیلی .

میگی خیلی بیرون میری و . . اینکه زیاد بیرون باشی و اصلا درس نخونی خوب نیست . ولی بپذیر و با تمام وجودت قبول کن که قرار نیست همیشه یه دانشجوی نمونه و ایده آلی که توفیلما نشون میدن باشیم. یه دانشجوی نرمال، یا حتی یه دانش آموز نرمال! کم کاری داره، نمره کم داره!، گاهی کارایی میکنه که بر خلاف این ایده آل ها باشه و ابدا هیچ مشکلی نداره . اما مهم اینه که خودتو تو مسیر درست بندازی و اون کارهایی که باید انجام بدی رو انجام بدی. میتونم با اطمینان بگم که تا الان چیزی رو برای یه دکتر خوب شدن از دست ندادی. یخورده فقط توقعت رو از خودت بیار پایین، به جزوه خوندن خودتو عادت بده:دی و این عادت درس نخوندن رو کم کم ترک کن. کم کم شروع کن. اگه مثلا یکی دو هفته س کلا درس نخوندی، توقع نداشته باش از فردا بشینی تو کتابخونه و مثل خرخونای کلاستون حواست فقط به درس باشه:)) . با نیم ساعت 45 دقیقه شروع کن. مثلا یه روز درمیون یه 45 دقیقه درس بخون. فکر نکن کمه! نخند به این جملات من! . به نظر من این متد خیلی موثره در ترک عادت درس نخوندن. یه برنامه خیلی کم حجم بریزی و سعی کنی بهش پایبند باشی. این پایبند بودنه خیلی مهمه و کلی حس و حال خوب به آدم میده که بتونه برنامه های بعدی و چه بسا با حجم بیشتر رو بتونه انجام بده. استمرارت رو سعی کن حفظ کنی و برنامه ای بریز که بتونی راحت انجامش بدی.

راجع به بیرون رفتن یه چیزی الان اومد به ذهنم. داداش دوست منم همکلاس شماس. اونم تا حدی با این بحران مواجهه. البته نمیدونم خودش میدونه دچار بحرانه یا نه:دی. ولی از همون اوایل اکیپ تشکیل دادن، میرن بیرون، برای هم تولد میگیرن و . . ترم اول که خیلی سرش شلوغ بود . البته خواهرش سعی داشت به راه راست بکشونتش، نمیدونم موفق شد یا نه. اگه تو این اکیپایی و تعهدی داری برای بیرون رفتن و تولد گرفتن و اینا، و احساس میکنی بودن با این آدما حس و حال خوبی بهت نمیده رودرواسی نداشته باش و خارج شو از این قید و بندها. با کسایی باش که حال خوب بهت میدن، بودن در کنارشون انگیزت رو بیشتر میکنه و اگه بخوام خلاصه بگم، آدمای توان .


یه چیزی هم بگم . از ترم سه رفتم تراپی و نزدیک یه ساله دارم آنتی دپرشن می خورم. بی انگیزگی، کاری نکردن و . بیشتر از اینکه به تنبلی ربط داشته باشه به افسردگی ربط داره. تو این مدتی که تراپی میرم، هم ارتباطم با بقیه بهتر شده، هم اضطرابم کمتر شده و هم خیلی راحت تر کارامو انجام میدم. این علائمی که تو کامنت برام نوشتی نشونه افسردگی میتونه باشه . کمک گرفتن از یه تراپیست خوب میتونه بهت کمک کنه. راستی . مشاورای دانشگاهم مشاورای خوبی هستن . میتونی امتحان کنی اگه خودت مشاور خوب نمیشناسی.

پ.ن : اگه خواستی این پست پاک ببشه، بگو پاک کنم.


پس از انجام یک پارک دوبل ناموفق در خدمتتون هستم:)
بابابزرگمو آوردیم پیش دکترش، بابام جا پارک پیدا نکرد و دوبل پارک کرده بود! گفت پشت فرمون بشین اگه کسی خواست حرکت کنه ماشین رو این ور اون ور بکش که مزاحم نباشیم.
منم نشستم پشت فرمون داشتم با یکی از دانش آموزام حرف میزدم که یهو دیدم یه جای پارک خالی شد و رفتم که یه پارک دوبل برم:)))
آخرین باری که دوبل رفته بودم، مربوط میشه به امتحان رانندگی دو سه سال پیش:)
تو ذهنم داشتم دنبال فرمول دوبل پارک می گشتم که یهو دیدم آینم با آینه بغلی در یک راستاس! یه جرقه هایی تو ذهنم زده شد. از آینه داشتم پارک بان رو می دیدم که دستاشو روی دستاش گذاشته تا ببینه دارم چیکار میکنم (چون قبلش گفت ماشینو بکش جلو و من هل شدم خاموش کردم:/) ، استرس گرفته بودم . به خودم آرامش دادم و گفتم، ببین قراره فرمون رو کامل بچرخونی بعد دستگیره ماشین بغلی رو که دیدی ، فرمون رو درست کنی! همین کارو کردم منتها بد در اومد و نصف ماشین بیرون بود:/ . دیدم خیلی ضایعست دوباره آینه در آینه شدم تا همین روش رو اجرا کنم. از دفعه قبل بهتر دراومد و یذره از  ماشین تو بیرون موند! میخواستم دوباره همین حرکتو برم که جشمم به پارک بان و مردم افتاد! خجالت کشیدم و تو همون حالت موندم.
الانم گفتم از این شاهکارم یه پست بذارم .
پ.ن :دوستان دقت کنید من ناشی نیستم، منتها ماشین زیر دستم نیست و شروع مجدد سخته برام همیشه:(
اون موقع ها که ماشین ارزون بود (سال قبل) به بابام گفتم برام بگیره که گفت نمیتونی از ماشین نگه داری کنی . البته اگه باز به همون قیمتا برگرده بازم بابام نمیگیره برام و معتقده از پس پنچری و بنزین زدن و اینا برنمیام:/ 

+وقتی طرف اومد اومد تو مطب نشست و لم داد، وما نشونه بی ادبی نیست! شاید طرف برونشیت مزمن داره! 

+ وقتی هم طرف اومد و به صورت خم شده به جلو نشست، و لاغرم شده بود بنده خدا، یعنی آمفیزم یا copd داره! و برای افزایش بازدم مجبوره یه همچین پوزیشنی بگیره! 


عجیبه که تا حالا از فیزیوپات و شروعش چیزی ننوشتم:)

بچه ها از ۳۰‌ شهریور رسما فیزیوپات شدم و دو بارم رفتم بیمارستان شرح حال گرفتم^__^

مریض ها تا حالا که همکاری خوبی داشتند. با یکیشونم که یه خانوم ۳۶ ساله مبتلا به لوپوس بود دوست شدم . خیلی حالش بد بود! و جالبه ۴ تا بچه هم داشت و نوه هم داره. از روستاهای اطراف بود بنده خدا:( . اصلا ۳۶ بهش نمیومد. فکر میکردم ۴۵-۵۰ باشه. 

کورس سمیولوژی نظری هم امروز تموم شد و چند روز دیگه امتحانشو داریم:) بعدشم قلب شروع میشه. همه چی خیلی سریع داره پیش میره.

 

پ.ن : الان تو راه کلاس زبانم. جلسه اول رو نرفتم و هنوز کتابامم نگرفتم:) برم ببینم رام میدن یا نه:)


من حتی شب کنکور گریه نکردم و راحت خوابیدم. نه تنها گریه نکردم، بلکه خیلی هم همه چیز برام قابل هضم و راحت بود. اما شب امتحان علوم پایه از شدت استرس تا دیروقت بیدار بودم و تا ۴ صبح هم داشتم گریه میکردم. و اما امشب، شب امتحان قلب، از ساعت یک و نیم که خواستم بخوابم، تا ده دقیقه پیش داشتم زیر پتو ریزریز گریه می کردم. با یادآوری همه چیز اشک میریختم. از مامان بزرگم بگیر تا خاطرات بچگیم. از فکر این که جلسات باقی مونده رو صبح نتونم تموم کنم یا نتونم بخوابم و فردا سرجلسه گیج بزنم، دارم دیوونه میشم. نه میتونم بخوابم و نه درس بخونم. یکم دراز میکشم، چشمام پر از اشک میشه. فشارم رو گرفتم، ۱۲ رو ۸ بود. تا چهار پنج ماه پیش فشار نرمالم ۱۰-11 رو هفت بود. از وقتی امتحانات ترم ۵ شروع شد و استرس اینکه نکنه درسی رو بیفتم و از علوم پایه عقب بمونم، داشت دیوانم می کرد. البته الان که فکر میکنم، از بهمن ۹۷ استرس زیادی رومتحمل شدم. دیگه اینم تعریف کنم که چه شد از بهمن ۹۷ دارم استرس میکشم، طولانی میشه. یادمه شب امتحان انگل بهم سرم وصل کردند. ( این متن غیرمنسجم که توالی زمانی در آن رعایت نشده به اندازه کافی گویای ذهن آشفته نویسنده است) 

خلاصه میخوام بگم، از یه جایی به بعد، دیگه بدنم تحمل استرس زیاد رو نداره. شبای امتحان، منی که استرس شب امتحان برام مسخره بود، از استرس گریه میکنم. که چشمام به کمک قلبم بیان. چون دیگه قلبم توان نداره تنهایی از پس این فشار بربیاد.

پ.ن:هدف از این پست، ناله کردن از شرایط سخت زندگی یا اینکه بگم من چقدر رشته سختی دارم و . نبود." چگونه شد که نه اینگونه شد؟ " . نویسنده این پست را نوشت تا به این سوال پاسخی داده و به ذهن آشفته خود کمی سامان دهد و خسته شود و بخوابد. لازم به یادآوری است، کجاست اون دختری که سرش به بالش نرسیده بیهوش میشد؟:( 

پ.ن ۲ : این پست از بهمن ۹۷، گویای حالم از اون دوران هست. 

بعدا نوشت : داشتم پست های قبلی رو نگاه میکردم که به این پست رسیدم: 

باورم نمیشه یه زمانی درک و حفظ کردن چنین چیزایی برام سخت بوده:/ ببین تورو خدا انگار اولین بار بوده اسم  رنین و اینکه از کجا ترشح میشه رو میشنیدم:/ چقدر خنده دار و مسخرس الان برام این پست های دو سال پیش. چقدر ضایع بودم:/


دلخوشی این روزام ؟ گوش کردن ویس هایی که (که حالا رفتن یه شهر دیگه) برام میفرسته. من خیلی تلاش کردم سلام رو بهش یاد بدم. اما فقط لام میگفت بعضی وقتا. الان سلام رو کامل یادگرفته و هردفعه که ویس میفرسته، سلام میده:))) 

نمیدونم میتونید تصور کنید یا نه وقتی اولین بار صدای سلامش رو شنیدم چقدر خوشحال شدم و ذوق کردم. یه روز رو ابرا بودم:))) و کارم فقط پلی کردن سلام هاش شده بود. 

مثل اینکه قراره این هفته بیان و دلم پر میکشه براششش. خیلی دلم تنگ شده

پ.ن : در این پست هم به وی پرداخته شده است. حیف که داره بزرگ میشه و من این بزرگ شدنش رو نمی بینم:(


بی مقدمه بگم : بیاید حرف بزنیم با هم .

خیلی سعی کردم این روزا با این همه اتفاق بدی که افتاد، با اطرافیانم حرف نزنم راجع به این موضوع های اخیر. هر دفعه عکسا و کلیپای کشته شده های هواپیما رو دیدم، بغض کردم. ولی سعی کردم با کسی share نکنم و حال بقیه رو بدتر نکنم . اما غم و غصه این چند روز مونده تو دلم. حتی میتونم بگم خشمگینم اما ناامید. امیدی برای ابراز خشمم ندارم. سعی می کنم فروبخورمش. و این حرف نزدن، داره خفم می کنه!

نه تنها در این مورد با کسی صحبت نکردم، بلکه کلا هیچ صحبتی با کسی نکردم. بیاید یکم حرف بزنیم .


ببینید چی پیدا کردم:

اینو اون موقع که آنفولانزا اپیدمیک بود گرفته بودم که اگه رفتیم بیمارستان و ضدعفونی کننده نبود، ذخیره داشته باشم تو جیبم. ولی خب چیزی که اون موقع زیاد بود، محلول ضدعفونی کننده بود . برای همین دیگه گم شده بود و نمیدونستم کجاست. کی میدونست قراره اینطوری بشه اوضاع‍♀️ امیدوارم هر چه زود تر از این وضعیت خلاص شیم. هر چند به امیدواری من نیست . 


امسال سوای کرونا، عید خوبی داشتیم . چرا؟ چون همه چی معمولی بود. نه سفره هفت سین درست کردیم، نه کسی اومد عید دیدنی و نه اتفاق خاصی افتاد. یکمم شب عید مشکلاتی در خانواده پیش اومد که حل شد. مثل روزای عادی. عید من اون روز عیدی بود که سفره هفت سین نچینیم و این مراسم هایی که هر سال برگزار میشه نباشه. از این لحاظ، ۹۹ عید من بود. خدا بلای کرونا رو از همه دفع کنه، ولی از یه جهت هایی هم منو به عید ایده آلم نزدیک کرد. 

رفت و آمد رو دوست دارم، مهمونی رو دوست دارم ولی با آدمایی که دوسشون دارم. عیدی که آدمو مجبور کنه همه جا بره و همه بیان رو دوست ندارم. 

First wish, checked


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

freeforexsignals آموزش زبان انگلیسی هدف نقش برجسته تعمیر تخصصی چرخ خیاطی 02155800005 آنلاین دریا کامپیوتر وبلاگ توسعه خبری ترنم آنلاین Wanda معرفی فیلم های روز سینمای ایران